نمایش رویایی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نمایش رویایی و آدرس soroosh2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دست پخت
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»


در تیمارستان
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»


در کلاس ریاضیات
معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»


خواب
اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»


علت طاسی
اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومی: «باد.»
اولی: «چرا باد؟»
دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»


در کلاس علوم
معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»


نصف پرتقال
معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»

[ دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, ] [ 11:33 ] [ سروش ]

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت 

 زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد  

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

 

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

 

[ دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, ] [ 11:19 ] [ سروش ]

 


شیطان

دیروز شیطان را دیدم،در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود...

 


ادامه مطلب
[ شنبه 5 آذر 1390برچسب:, ] [ 19:50 ] [ سروش ]

  

[ شنبه 28 آبان 1390برچسب:, ] [ 21:17 ] [ سروش ]

نامت چه بود ؟

آدم

فرزند؟

من را نه مادری نه پدری،بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد ؟

بهشت پاک

اینک مخل سکونت؟

زمین خاک

آن چیست بر گردن نهاده ای؟

امانت است 

قدت؟

روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم بروی خاک 

اعضای خانواده؟

حوای خوب و پاک،قابیل خشمناک،هابیل زیر خاک

روز تولدت؟

روز جمعه به گمانم روز عشق

رنگت؟

اینک فقط سیاه، ز شرم چنان گناه

 چشمت؟

رنگی به رنگ بارش باران،که ببارد ز آسمان

جنسیت؟

نیمی مرا زخاک،نیمی دگر خدا

شغلت؟

در کار کشت امیدم

شاکی تو؟

خدا

نام وکیل؟

آن هم خدا

جرمت؟

یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟

همین

!!!!

حکمت؟

تبعید در زمین 

همدستت در کناه ؟

حوای آشنا

ترسیده ای؟

کمی

زچه؟

که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟

بلی

که؟

گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟

دیگر گلایه نه؟،ولی.....

ولی چه؟

حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای؟

زیاد

برای که؟

تنها خدا

آورده ای سند؟

بلی

چه؟

دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟

بلی

چه کسی؟

تنها کسم خدا

در آخرین دفاع؟

می خوانمش که چنان اجبت کند دعا 

 

[ شنبه 28 آبان 1390برچسب:, ] [ 21:17 ] [ سروش ]

انیشتین و راننده اش

انیشتین برای رفتن به سخرانی ها تدریس در دانشگاه از راننده ی مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده ی وی نتنها ماشین وی را هدایت نمی کرد،بلکه همیشه در طول سخرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت ،بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز در حالی که انیشتین در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کنم؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخرانی کند چرا که انیشتین در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اش تشخیص بدهند. انیشتین قبول کرد ، اما در مورد اینکه اگر پس از سخرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند ، کمی تردید داشت.

به هر حال سخرانی راننده به نحو عالی برگزار شد ولی تصور انیشتین درست از آب در آمد.

دانشجویان در پایان سخرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.در این حین راننده ی با هوش گفت:سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده ی من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار بر خواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

 

[ شنبه 28 آبان 1390برچسب:, ] [ 21:17 ] [ سروش ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 97
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 149
بازدید ماه : 143
بازدید کل : 7002
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

بهترين كدها در صبادانلود